فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

شجاعت می خواهد سرد باشی ولی گرم لبخند بزنی!


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 16:57 | نویسنده : فاطمه |

درد من پول نبود

مهریه م مهر دلش بود که نداد!

رفت و اکنون اوی من پیش اوی خودش بنشسته

حرمت عشق مرا با هوسش بشکسته

دانید چه می گوید دل دیوانه ی من؟

او اکنون می کشد فریاد:

 

((اوی من می آید!))

به گمان غلطی اشک تنها مونسم را فراری داد

دل من باز گفت:

نکند سر برسد

و

ببیند اشکت

و

بلرزد دل او

قلب من ساده است!

کاش می دانست اوی رفته باز نمی گردد


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:عشقولانه, | 16:51 | نویسنده : فاطمه |

چپدرم می گوید اوی تو مرد هوس باز امروزی ست

مادرم می گوید او را باید راند

کاش می پرسیدند:اوی تو اکنون کجاست؟

سالهاست او رفته و اینها بی خبرند

سرو پیر باغچه مان می گوید عاشق باید ماند

نمی داند اوی من بجای به من پیوستن به افسانه ها پیوست

و مرا

قلب مرا

همه ی شوق مرا

با خود برد

و من ماندم و جای خالی قلبم

در سکوت فصل هجران


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:عشقولانه, | 16:46 | نویسنده : فاطمه |

تو به من می خندی

من به بودن تو می خندم

راه خیال به غیر تو را می بندم؟

زهی خیال باطل!

کاش زودتر می دانستم تو نخواهی بود

فردایش دیر نبود

دانستم خنده ی تو بر لب پوزخندی بوده به شوق دل دیوانه ی من

سنگ باید بود

دل را بند باید زد

دیگری را باید دید

سنگ باید بود

سنگ باید زد

تا که به فصل سرد تحمیل نرسیم

تا که دل سخت بماند برجا


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 16:40 | نویسنده : فاطمه |

دخترک تنها نشست

در را به روی هر ادم تازه بست

بوی او در ریه های تن دخترک مدفون شد

دخترک ماند

پشت بوته ای دور ز خیال

رفتن او را دید

************

دخترک ماند

چه با او

چه با خیال او

برای او ماند!


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 16:36 | نویسنده : فاطمه |

می خواهم از جنون بگویم

بودنت دیوانه ام کرد

چه سخت است بودن هم آغوش نبودن

کاش کنارم نبودی

اما

برای من بودی

همیشه می گویی هستی

وچه ظالمانه که میگویی:

((همیشه با تو خواهم بود.))

و من زمزمه می کنم:

((بودنی از جنس دور..........))


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 16:22 | نویسنده : فاطمه |

برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, | 16:9 | نویسنده : فاطمه |

 

استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد

می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !

استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر

آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟

حالا پسرها می گویند : تمیزه !

استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :

خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و

کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام

عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم

تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است

استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !

خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!

 

نوشته شده در جمعه هفتم بهمن 1390ساعت 16:48 توسط sea_daughter


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, | 21:32 | نویسنده : فاطمه |
 

دخترک خنده کنان گفت: که چیست راز این حلقه زر؟

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او

این همه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت :

حلقه ی خوشبختی است ، حلقه ی زندگی است

همه گفتند: مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت وشبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روز هایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

باز تابش و رخشندگی است

حلقه برد گی و بند گی است

فروغ فرخزاد

 



برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, | 13:12 | نویسنده : فاطمه |
یه روز همه ی احساسات دنیا جمع شدن تا با هم قایم باشک بازی کنن قرار بر این شد که دیوانگی

چشم بذاره چون هیچ کس حوصله نداشت دنبال اون بگرده دیوانگی چشم گذاشت و شروع به شمردن

کرد یک دو سه .....

هر کس رفت یه جا قایم شد طمع به ته دریا رفت دروغ گفت میره پشت درخت ولی به ته دریا رفت و

خلاصه هر کی یه جایی رفت جز عشق که جایی پیدا نکرد دیوانگی داشت به اخر شمارشش

میرسید نودوشش نودوهفت نودو هشت نودو نه....

در همین لحظه عشق یه بوته گل سرخ دید و فوری پشت اون قایم شد ناگهان دیوانگی فریاد زد اومدم  

  وشروع کرد به پیدا کردن همه همه رو پیدا کرد جز عشق حسادتم از روی حسودی به دیوانگی گفت

اون پشت بوته ی گل سرخه

دیوانگی یه چوب برداشت و توی بوته فرو کرد ولی هیچی نشد چند بار این کارو تکرار کرد تا آخرسر

صدای یه ناله بلند شد و عشق در حالی که صورتشو با دستاش پوشونده بود و از لای اوناخون بیرون

میزد از پشت بوته بیرون اومد دیوانگی به طرف عشق دوید و پرسید :چی شده ؟ و عشق با گریه جواب

داد :تو با اون چوب منو کور کردی ! دیوانگی با ناراحتی پرسید :الان چی کار میتونم واست بکنم ؟

عشق جواب داد:هیچی فقط میتونی همراه من باشی و کمکم کنی.


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, | 13:12 | نویسنده : فاطمه |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


دريافت کد :: صدایاب